الخیارات جلسه ۲۵۰ خیار العیب سهشنبه ۲۳ آذر ۴۰۰
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین و لعنة الله علی اعدائهم اجمعین
جلسه ۲۵9 (سه شنبه ۲3/۹/۱۴۰۰)
کلام در این بود که این عیب چیست؟
مرحوم شیخ اعظم ره فرمود یحتمل قویا که عیب، هر نقص و زیاده ای هست که نقص در مالیت بیاورد. اما اگر نقص در مالیت نیاورد، عیب نیست.
اثر عملی هم دارد. اثرش این است که مثلا اگر کسی گفت من این عبد را می خرم به شرط این که خصی نباشد و بعد اتفاقا خصی شد، آیا این خیار تخلف شرط دارد یا خیار عیب دارد؟
اگر بگویید فرقش چیست؟
فرقش خیلی است. مثلا یکی از فرقهایش این است که در خیار عیب، ارش هست ولی در خیار تخلف شرط، ارش نیست. یکی از فرقهایش این است که هر عیبی که در زمان خیار و قبل از قبض ایجاد بشود، به عهده بایع است و لکن در خیار تخلف شرط اینطور نیست.
ممکن است کسی بگوید جناب شیخ اعظم! شما اجتهاد در مقابل نص می کنید؟ ما نص داریم که مجرد زیاده و نقیصه، عیب هست ولو این که نقص در مالیت نیاورد.
في مرسلة السيّاري الحاكية لقضيّة ابن أبي ليلى، حيث قدّم إليه رجلٌ خصماً له، فقال: إنّ هذا باعني هذه الجارية فلم أجد على ركبها حين كشفها[1]شعراً، و زعمت أنّه لم يكن لها قطّ، فقال له ابن أبي ليلى: إنّ الناس ليحتالون لهذا بالحيل حتّى يذهبوه، فما الذي كرهت؟ فقال له: أيّها القاضي إن كان عيباً فاقض لي به، قال حتّى أخرج إليك فإنّي أجد أذى في بطني، ثم دخل بيته و خرج من بابٍ آخر، فأتى محمّد بن مسلم الثقفي، فقال له: أيّ شيءٍ تروون عن أبي جعفر عليه السلام في المرأة لا يكون على ركبها شعرٌ، أ يكون هذا عيباً؟ فقال له محمّد بن مسلم:
أمّا هذا نصّاً فلا أعرفه، و لكن حدّثني أبو جعفر عن أبيه، عن آبائه، عن النبي صلى اللّٰه عليه و آله، قال: «كلّ ما كان في أصل الخِلْقة فزاد أو نقص فهو عيبٌ» فقال له ابن أبي ليلى: حسبُك هذا! فرجع إلى القوم فقضى لهم بالعيب[2]. [3]
مدعای شیخ این بود که عیب، آنی است که نقص در مالیت می آورد. مستدل به این روایت گفت نه، نقص در مالیت معتبر نیست. همین قدر که زیاده یا نقیصه در اصل خلقت شیء باشد، عیب است. شیخ ره می فرماید این روایت بر مدعای مستدل دلالت نمی کند. چهارتا اشکال می کند.
اشکال اول این است که این از این جهت که مو ندارد نمی گوید عیب است. بلکه از این جهت که احتمال می دهد این یک مریضی ای داشته باشد که آن مریضی، باعث این بی مویی شده. مثلا خیلی ها می روند موهایشان را کوتاه می کنند. پس اگر یک مردی مثلا موهایش از 5 سانتی متر بیشتر نشد، بگویند چه بهتر! می گوید نه این یعنی این که یک عیبی دارم. یا اینهایی که صورتشان مو درنیاورد یا شارب در نیاورند. این یک عیبی دارد و به همین جهت می ترسد.
س: این خلاف ظاهر نیست.
ج: نه خلاف ظاهر نیست و شاهدش هم این است که سائل به فلم أجد على ركبها حين كشفها شعراً، اکتفاء نکرد. بعد اضافه کرد و زعمت أنّه لم يكن لها قطّ. و الا اگر مقصودش این نبود که این کاشف از مریضی است، گفتن این حرف لغو است. می گفت مو ندیدم دیگر. چرا بگوید زعمت أنه … . این اولا. ثانیا محمد بن مسلم هم همینطور فهمیده که این یک مشکلی در اصل خلقتش بوده و الا اگر در اصل خلقتش مشکلی نباشد، چرا مو در نیاورد؟ وقتی اصل خلقتش مشکلی داشته باشد، انسان می گوید شاید عمر این کوتاه باشد.
اشکال دومی که حضرت می کند این است که فهو عیب، خیار عیب اصطلاحی نیست. معنایش این است که حق رد دارد. این غیر از این است که اگر عیبی حادث بشود در زمان خیار یا قبل القبض، به عهده بایع باشد.
اشکال سوم: معمولا وقتی که مو در نمی آورد، قطعا نقص در مالیت می آورد چون وقتی که انسان احتمال دهد که چه بسا این یک مشکل هورمونی دارد، ممکن است در خواص و آثارش اثر بگذارد. کسی که یک جاریه ای می خرد، بعد می بیند که مو ندارد، می گوید معلوم می شود که یک مشکلی در غددش، یا در هورمونها دارد. نکند که فردا در صورتش مو در بیاورد. چیزهایی که انسان خیلی کم تر از این شک دارد قیمت را می آورد پایین. قطعا عدم شعر در مالیتش دخیل است. چون شما جنسی که احتمال می دهید دست دوم باشد یا تعمیری باشد را با قیمت کمتری حاضر هستید بخرید.
اشکال چهارمی که شیخ ره می کند این است که می فرماید اگر ما گفتیم عیب عرفی یعنی عیبی که نقص در مالیت بیاورد. زیاده و نقیصه ای که نقص در مالیت بیاورد. خب اگر شما بخواهید از این معنای عرفی رفع ید بکنید، باید یک روایت مستند معتبر صحیح السند با دلالت داشته باشید. به یک روایتی که هم مرسل است و هم ارسال دارد، از معنای عرفی رفع ید نمی شود.
شیخ ره در اشکال چهارم، فافهم و در اشکال فتأمل دارد. اما فافهم در اشکال چهارم این است که لعلّ فرض این است که ما این روایت را که محمد بن مسلم نقل کرده و مرسل است، امام علیه السلام می فرماید عیب است، این تعبد شرعی نیست. این در مقام بیان معنای عرفی است. روایتی که ما بخواهیم از آن لغت را به دست بیاوریم، سند نمی خواهد. مثلا در یک روایت غیر معتبر، لفظ “أمة” استعمال شده در فلان معنا. دیگر اشکال نمی شود که این روایت سند ندارد چون خلاصه جعّال، عرب بوده. اینجا هم که می فرماید «عیب» در مقام تعبد شرعی نیست و می خواهد عیب را معنا کند.
س: باید اثبات بشود که در زمان معصوم بوده و الا شاید یک نفر بعدا جعل کرده.
ج: اصالة عدم النقل داریم.
حال فافهم که کسی این اشکال را به ما نکند چون این که شما می گویید امام علیه السلام در مقام تعبد نیست و دارد معنای عرفی را بیان می کند از کجا؟ بر فرض قبول کنیم که معنای عرفی را بیان می کند، خب شاید استعمال مجازی است. به این اطلاق عیب فرموده مجازا. پس اولا ممکن است شارع تعبد کرده باشد. ثانیا مجرد این که استعمال شده دلالت بر حقیقت نمی کند. لعل این استعمال مجازی باشد.
اما فتأمل در اشکال دوم. اشکال دوم این بود که امام علیه السلام که فرمود فهو عیب، مقصودش این نبود که تمام احکام و آثار عیب بار می شود، بلکه مقصودش این بود که یعنی می توانی رد بکنی. خب این خلاف ظاهر است. وقتی که یک دلیلی فرمود الجاهل التقی عالمٌ. روایاتی که می فرماید اکرم العلماء، روایاتی که می فرماید اطعم العلماء، روایاتی که می فرماید اذهب الی باب العلماء، این بر همه ی آنها حاکم است. معنا ندارد که بگوییم فقط نسبت به رد است. این خلاف ظاهر است. آن آقا سوال کرد که این عیب هست یا نه؟ امام علیه السلام فرموده که عیب هست دیگر. اطلاق دارد. روی این جهت اشکال دوم ناتمام است ولی اشکال دوم صحیح بود.
تا اینجا خلاصه فرمایش شیخ اعظم ره این شد که حقیقت عیب، آن نقص از ماهیت و حقیقت شیء است که نقص در مالیت بیاورد.
آثار ماهیت و حقیقت شیء را از کجا بفهمیم؟
فرمود از غالب افراد. اگر افراد یک چیزی را داشتند، معلوم می شود که این مقتضای حقیقت شیء است و فرد نادر، معلوم می شود که معیب است.
مرحوم آقای خوئی ره به این کلام شیخ اعظم ره اشکال کرده. کلام شیخ اعظم ره این است که فرمود « فالصحّة: «ما يقتضيه أصل الماهيّة المشتركة بين أفراد الشيء»[4]. ایشان اشکال کرده که اگر مقصود شما از ماهیت، ماهیت اصطلاحی است؛ ماهیت شیء اقتضاء هیچ چیز را ندارد. الماهیة من حیث لیست الا هی لا موجودة و لا معدومة. ماهیت الانسان لا مع البصر و لا مع عدم البصر. لا مع الکتابة و لا مع عدم الکتابة. ماهیت شیء، غیر از خودش و حقیقتش و ذاتش، هیچ چیز نیست. ماهیت که حقیقت ندارد. ماهیت یک امر موهوم است چون ماهیت از حد شیء انتزاع می شود. به فلاسفه می گویی این چرا اینقدر شد؟ می گویند «این ظرف وجودیش همینقدر بود. استعداد وجودیش همین قدر بود به خاطر این که ماهیت له له می زنند. به هر چیزی به اندازه ظرف وجودیش، خداوند سبحان به او وجود اعطاء می کند. کمال اعطاء می کند». اینها یعنی چه؟ شما می گویید ماهیت انتزاع می شود از حد شیء. شما یک خطی می کشی. دیوار آجری دو متر رفته بالا. این حدِّ سرِ دو متر، می شود ماهیت این دیوار. آن که غیر از آجر چیزی نیست. حد، موهوم است و حقیقتی ندارد. الآن می گویند نقطه آنی است که نه طول دارد و نه عرض دارد و نه ارتفاع. ولی چنین چیزی اصلا وجود ندارد. این که در ریاضی می گویند «خط از بی نهایت نقطه تشکیل شده و نقطه نه طول دارد و نه عرض دارد و نه ارتفاع و خط، طول دارد ولی عرض و ارتفاع ندارد و سطح، طول و عرض دارد ولی ارتفاع ندارد و حجم، طول و عرض و ارتفاع دارد. سطح، از بی نهایت خط تشکیل شده و حجم، از بی نهایت سطح تشکیل شده.» اینها غلط است. اصلا اینها کار ریاضی دان نیست. ریاضی دان، همان ریاضی صنعتی را بلد است. اینها کار اصولی است چون اصولی هست که فکر دقیق منطقی و فلسفی دارد. اگر نقطه چیزی است که نه طول دارد و نه عرض و نه ارتفاع؛ خب این در خارج موجود نیست. بی نهایت صفر می شود صفر. طول از کج در آمد. حکمای قدیم از بحث کرده اند که جسم، گسسته بینی أو پیوسته بینی. این اخیرا که می گویند هر جسمی از چندتا مولکول تشکیل شده و این مولکول از چندتا اتم تشکیل شده و این اتم از چند تا جزء دیگر تشکیل شده و حالا ممکن است که مقدار دیگری پیش بروند و بگویند نوترون و الکترون هم اجزاء دیگری دارند. اینها همه غلط است .هر چه شما تجزیه بکنید باز هم قابل تجزیه است لذا خط از نقطه تشکیل نشده، بلکه یک سطح پیوسته است. سطح از خط تشکیل نشده و یک سطح پیوسته است. ماهیت چیزی نیست که شما بگویید این ظرف وجودی اش و استعدادش همین قدر است. خداوند سبحان باید یک چیزی را خلق کند و یک ظرفی را به آن بدهد و بفرمایید که کمالاتت بر اساس همین ظرف است. ولی نسبت به عدم و ماهیات، معنا ندارد که ظرف وجودی است. هر چیزی که در خارج موجود است قطعاً طول و عرض و ارتفاع دارد هر مقدار که تقسیم بکنید. شما اگر یک خط را که دو سانت است تقسیم بکنید به یک میلیارد، باز هم قابل تقسیم است. چرا می گویند مجموعه اعداد بین ۱ و ۲ بی نهایت است؟ چون هر چقدر که تقسیم بکنی تقسیم می شود. منتها تقسیم وهمی است. ممکن است شما یک خط دو سانتی را بتوانی به هزار قسمت تقسیم کنیم ولی باز قابل تقسیم است. در خارج امکان ندارد چیزی شما پیدا کنید که نه طول دارد و نه عرض دارد و نه ارتفاع. در خارج محال است چیزی پیدا شود که طول داشته باشد، ولی عرض و ارتفاع نداشته باشد و یا طول و عرض داشته باشد و ارتفاع نداشته باشد. شیء، تا سه بعدی نباشد، در عالم خارج تحقق پیدا نمیکند. شما می گویید که «مقتضای طبیعت انسان و ماهیت انسان این است که بصر داشته باشد». ماهیت انسان که بصر ندارد. ماهیت انسان نه بصر دارد و نه لابصر. الماهیة من حیث هی لیست الا هی لا موجودة و لا معدومة. یعنی نه وجود در ماهیت است و نه عدم، نه علم در ذات ماهیت است نه جهل، نه قد بلند در ذات ماهیت است و نه قد متوسط و نه کوتاه.
اگر بگویید که مراد از ماهیت شیء یعنی وجود شیء. یعنی اقتضاء وجود شیء این است. دیدم آن اشکالی که ما سابقا می کردیم آقای خوئی این جا دارد و می فرماید ما چه می دانیم؟ ما دیده ایم که غالباً وجود انسان با بصر است اما این بصر لازمه وجود است که اگر یک وقتی برداشته بشود شیء خارجی آمده برداشته؟ یا نه، لازمه وجود نیست، منتها غالباً آن علت خارجی می آید و بصر می دهد؟ آقای خویی میفرماید که از کجا میگویید که این لازمه وجود است به نحوی که لاینفک باشد؟ این که در فلسفه گفتهاند که عوارض، یا عوارض وجود است و یا عوارض ماهیت است. عوارض وجود، یا عوارض وجود ذهنی است و یا عوارض وجود خارجی. اما اصلاً عوارض وجود خارجی نداریم. چه کسی می گوید که آتش، لازمهاش سوزاندن است؟ ما اصلا ذاتی باب برهان نداریم. کسی که میگوید ذاتی باب برهان، نه ذاتی فهمیده است و نه برهان را چون ذاتی باب برهان از ذات شیء انتزاع می شود و احتیاج به غیر ندارد. چه کسی گفته که النار حارة، ذاتی باب برهان است. ذاتی باب ایساغوجی هم نداریم. انسان، فصلش ناطق است، اینها چیست؟ اینها برای پای منقل و زیر کرسیِ پیرزنها خوب است. اینها علم نمیشود. ما در خارج دیده ایم غالباً نمک ها همراه شوری است یا هر نمکی که ما دیده ایم همراه با شوری است. اتفاقا چه بسا ممکن است که یک ماده ای پیدا بشود که بزنند و شوری نمک را بگیرد کما اینکه من شنیدهام سیری درست کرده اند که بو ندارد ولی وقتی که آزمایش کرده اند دیدند که خواص هم از بین رفته است. شاید این خاص به نیروی خارجی باشد. گاهی مواقع خداوند سبحان عطا میکند و گاهی مواقع، عطا نمی کند. تا حرف می زنی، می گویند سنخیت. سنخیت چیست؟ چه بسا ممکن است خداوند سبحان همان شوری را در دست قرار بدهد. یک کسی بگوید «حتماً در این، نمک ریخته اند» نه هیچ چیزی نیست و این اشکال ندارد. آقای خوئی میفرماید ما دلیلی نداریم که وجود شیء، این لوازم را دارد. چه می دانیم؟
این اشکالات به شیخ ره وارد است و من نمیدانم که چرا اینها را فرموده؟ جناب شیخ شما استاد کل فی الکل هستید. چرا اینها را فرموده اید؟ این که عیب، آن زیاده و نقیصه است که از اصل ماهیت شیء است. شیخ ره در علوم عقلی هم استاد بوده. یک کسی می گفت که «آخوند در علوم عقلی استاد نبوده و فلسفه را ۶ ماه خوانده». من آدم سراغ دارم که فلسفه را هفتاد سال است که می خواند ولی به خدا اگر دو دو تا چهار تای در فلسفه را بلد باشد. ۵۰ سال هم هست که دارد فلسفه درس میدهد. آخوند بخوابد به اندازه شما ها فکر میکند. بیداریش که دیگر قابل قیاس نیست. شیخ ره یک کلمه اینجا دارند و آن یک کلمه این است که می فرماید «و من هنا استمرّت العادة على حصول الظنّ بثبوت صفةٍ لفردٍ من ملاحظة أغلب الأفراد» [5]. مثلا اگر شما نمی دانی این آلمینیومی که خریدی، آیا لَتَش جدا می شود یا نمی شود؟ شخصی می گوید بله جدا می شود چون غالب درهایی که مثل این آلمینیومی است، من دیده ام لت هایش جدا می شود. از غالب افراد، ظن به این خاصیت در این درب می برم. شیخ ره می فرماید این از کجا درآمده؟ غالب افراد اماره است بر این که این خاصیت درب آلمینیومی است که جدا می شود. این درب هم یکی از افراد درب آلمینیومی است پس این خاصیت در این درب هم هست. شیخ ره می فرماید اگر شما پل نزنی و از غالب افراد، نروی به طبیعت و ماهیت شیء، از آن نمی توانی به این فرد بیایی چون گفته اند الجزئی لا کاسب و لا مکتسب. اگر آن درب، لتش باز می شود، چه دلیلی دارد که لت این درب هم باز بشود؟ آن درب چه ربطی به این درب دارد؟ اگر زید، بینا هست، چه ربطی به عمرو دارد؟ شما از یک جزئی نمی توانی علم به جزئی دیگر پیدا کنی. پس قطعا از جزئی می روی به کلی و از کلی باز می آیی به این جزئی دیگر. لذا حقیقت شیء و ماهیت شیء را از کجا حدس می زنیم؟ از غالب افراد. بعد که از غالب افراد، خاصیت طبیعی و حقیقت شیء را فهمیدیم، از آن باز می آییم به این فرد چون این فرد هم فرد طبیعت است و هر چه که طبیعت دارد، این هم دارد. لذا می فرماید دلیل بر این که غالب افراد، اگر یک ویژگی داشتند معنایش این است که این ویژگی، مال طبیعت و حقیقت و ماهیت است، همین است که غالبا استمر العادة بر این که ظن پیدا می کنند بر ثبوت یک شیئی در یک فردی از این که این وصف در غالب افراد هست. تا از غالب افراد نروند به حقیقت و از حقیقت نیایند به این فرد، نمی شود از غالب افراد مستقیم آمد به این فرد چون از جزئی نمی توانیم به جزئی دیگر برسیم. ما باید از جزئی به کلی برسیم و از کلی بیاییم به این جزئیِ آخر.
خب اشکال این است که جناب شیخ! شاید این یک نیروی خارجی است و این نیروی خارجی شاید در غالب افراد هست. آنی که ما می بینیم، شیء خارجی است. چرا می گویند تجربه، هیچ وقت علم نمی شود؟ چون علم درک کلیات است و تجربه فائده ندارد. شما اگر هزارتا را ببینی، شاید هزار و یکمی اینطور نباشد. ما باید حقیقت شیء را با برهان اثبات کنیم. هیچ برهانی وجود ندارد که حرارت، ذاتی نار است و هیچ برهانی وجود ندارد که شوری، ذاتی ملح است. دیدم مرحوم آقا سید رضی شیرازی ره به آقای موسوی خلخالی می فرمود «بی سواد، برو درس بخوان چون اگر اینطوری نباشد، سنخیت نیست و اگر سنخیت نباشد، صدور معنا ندارد.» آقا سید رضی! این حرفها به درد نمی خورد. چرا می گویند سنخیت باید باشد؟ می گویند چون لازم می آید صدر کل شیء من کل شیء. ولی آنی که صادر می کند دلش نمی خواهد. خداوند سبحان می فرماید سنخیت لازم نیست. من، شوری را به نمک داده ام و به بقیه نداده ام و مگر شما فضول هستی. این دلیلش سنخیت نیست. خدا نمی خواهد بدهد. خداوند سبحان می فرماید من رطوبت را به آب داده ام. به سنگ هم می توانم بدهم ولی نمی دهم. شما فقط در خارج این را می بینید که نمک شور است و بقیه شور نیست. ولی این چه دلیلی بر سنخیت می شود؟ شاید آنی که فاعل است و علت این است، به نمک داده و به دیگری نداده. می گویند «ایرانی از نژاد آریایی هستند و استعدادشان زیاد است.» این چه حرفی است؟! ممکن است یک وقتی ایرانی ها متدین بوده اند و خداوند سبحان احسان کرده. الآن که جمعیت بی دین شده اند و دفاع از ائمه علیهم السلام نمی کنند، و هر کسی که مزخرفی بگوید، جلویش را نمی گیرند، این مردم مستحق این هستند که همه را با عذاب و زلزله از بین ببرد. نژاد و این حرفها چیست؟ اینها را انسان عالم نمی گوید.
و للکلام تتمة ان شاء الله فردا.
و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین و لعنة الله علی اعدائهم اجمعین.
[1] كذا في النسخ، و الصواب: «كشفتها»، كما في الوسائل.
[2] الوسائل ٤١٠:١٢، الباب الأوّل من أحكام العيوب، و فيه حديث واحد.
[3] انصاری، مرتضی بن محمدامین. مجمع الفکر الاسلامی. کمیته تحقیق تراث شیخ اعظم. ، 1415 ه.ق.، المکاسب (انصاری – کنگره)، قم – ایران، المؤتمر العالمي بمناسبة الذکری المئوية الثانية لميلاد الشيخ الأعظم الأنصاري. الأمانة العامة، جلد: ۵، صفحه: ۳۶۰
[4] انصاری، مرتضی بن محمدامین. مجمع الفکر الاسلامی. کمیته تحقیق تراث شیخ اعظم. ، 1415 ه.ق.، المکاسب (انصاری – کنگره)، قم – ایران، المؤتمر العالمي بمناسبة الذکری المئوية الثانية لميلاد الشيخ الأعظم الأنصاري. الأمانة العامة، جلد: ۵، صفحه: ۳۵۵
[5] انصاری، مرتضی بن محمدامین. مجمع الفکر الاسلامی. کمیته تحقیق تراث شیخ اعظم. ، 1415 ه.ق.، المکاسب (انصاری – کنگره)، قم – ایران، المؤتمر العالمي بمناسبة الذکری المئوية الثانية لميلاد الشيخ الأعظم الأنصاري. الأمانة العامة، جلد: ۵، صفحه: ۳۵۶